اميررضااميررضا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

عشق ماماني و بابايي

سفرنامه مشهد - قسمت اول

نازنينم سلام مامان جان روز اول سفر ما يك شنبه مورخ 91/04/11 بود . به دليل كاري كه بابايي در طبس داشت ما قرار بود زودتر از بقيه حركت كنيم. شب قبلش، بابايي گفت كه ايشاالله فردا ساعت 5 صبح به راه مي افتيم. صبح ساعت 5 بيدار شديم ولي راه نيافتاديم آخه به دليل شوكي كه داشتيم هنوز كامل وسايل را نبسته بوديم  خلاصه دو ساعت بعد حركت كرديم و رفتيم خونه مامان جون، مامان جون اصرار كردند كه صبحانه برداريم كه ما كلاس گذاشتيم كه ما مي خوايم نون پاي تنور بخوريم و نمي خوايم، اخه 4 سال پيش، وقتي در ماه عسل بوديم، در يك روستا تو همون مسير يه نون محلي خورده بوديم كه هنوز مزه اش پاي دهنمونه  بعد از خداحافظي حدوداي ساعت 8 حركت كرديم و شما هنوز از ...
25 تير 1391

اميررضا مشهدي مي شود...

قندعسلم سلام مامان جون و بابا حسين و دايي محمد و دايي جواد به همراه خاله زهرا و فاطمه سادات و مطهره سادات و سعيد آقا و خاله جون و عموحسين قراره برن مشهد، مامان جون خيلي دلشون مي خواد كه ما هم بريم،آخه اونا مي گن كه خيلي دلشون واسه تو تنگ ميشه و مي گن اگه شماها نمياين ما اميررضا را مي بريم، ما مشكلي با رفتن نداريم فقط مي ترسيم خداي نكرده تو گرمازده بشي، اونم توي بيابون جهنم يزد - طبس   با شنيدن خبر گرمازدگي بچه يكي از آشنايان، ما از رفتن منصرف شديم، ولي باز دلمون هواي مشهد را كرده بود، خلاصه با بابايي تصميم گرفتيم كه استخاره بگيريم،جواب استخاره پنج شنبه(8ام تير) اومد: خوب است ولي سختي دارد... ما هم گفتيم وقتي آدم تنهايي ميره م...
11 تير 1391

اندر احوالات اين ايام...

گل پسرم سلام عزيزم بيرون اومدن دومين مرواريدت را بهت تبريك ميگم،الان دوتا مرواريد خوشكل داري: اولي جلو،پايين،سمت راست و دومي جلو،پايين،سمت چپ،الهي فدات بشم كه با اون دندونات اينقده خوردني ميشي مامان جان، شما در گفتن كلمه دده بسيار استاد شدي،البته هم در گفتن،هم در عمل،عزيزم نه به قبلا كه وقتي مي اومديم خونه آروم ميشدي، نه به الان كه تا پامون ميذاريم داخل خونه گريه مي كني و ميگي دده!!! ددري شدي خفن الان دارم روي كلمه بابا باهات كار مي كنه كه بگي بابا و ذل بابايي را به قول ما يزذيا خش كني عزيزم سه شنبه( 6 تيرماه 1391) به همراه مامان بزرگ و پرنيا رفتيم مولودي، تا خانما دست ميزدند ميخنديدي و آروم بودي و وقتي كل مي كشيدند، ميترسي...
8 تير 1391

دويست روزگي

سلام عسلم خان خان مامان، شما ديروز 200 روزه شدي، هورااااااا  دويست روزگي مبارك گل پسر،قند عسل مي خواستيم واست كيك بپزيم كه از صبح تا شب خونه مامان بزرگ بوديم، بعد هم رفتيم پارك با مامان جون و خاله زهرا عزيزم بهت قول ميدم كه امروز واست يه كيك خوشمزه و خوشكل درست كنم.. دوستت داريم خوشكلم،بوسسس   ...
2 تير 1391
1